نفس نمی کشــــــــد هــــــــوا
قـــــــــدم نمی زند زمیـــــــن
سکـــــــــوت میکنـــــد غزل
...بــــــــدون تـــــو یعنی همین
امشب از آسمان دیدۀ تو روی شعرم ستاره میبارد در سکوت سپید کاغذها پنجههایم جرقه میکارد آری، آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست از سیاهی چرا هراسیدن شب پر از قطرههای الماس است آنچه از شب به جای میماند عطر سکرآور گل یاس است
امــروز یادمــ افتــاد دفتــر خاطراتـــے که خیلـــے وقتــ استــ چیزــےدر آن ننوشته امــ بــا خودمــ میگویمــ : " فکرشــ را بکن یک روز میمیرــے او میمانــدو ایـن دفتــر " دلمــ میســوزد براے تــو که میشکنــے روزــےکه مـن نیستمــ تــو ایـن دفتــر را میخوانــے خــرد میشوے وقتــے میفهمــے چقــدر دوستتــ دارم...
احتیاط ! در این شهرِ لاکردار تمام کوچه باغ های عاشقی به اتوبان های تنهایی وصل می شوند… .
حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام
بگو کسی حرفی نزند
...بگذار لحظه ای آرام بگیرم
من و تو خاطرات مشترک زیادی نداریم؛
یک کافه و چند خیابان را می شود فراموش کرد،
اگر عطرت،
عطرت ......!